آنچه را ویرانگر پاییز درهم ریخت،
غارت کرد، برد،
آنچه را سرمای دی،
یک سر به نابودی سپرد،
وآنچه را کولاک بهمن،
زیر پای خود فشرد؛
باز میسازد بهار.
روی آن ویرانهها
پرچم رنگین گل را برمیافرازد بهار.
تار و پودش، تشنه سازندگی ست.
در نهادش نیروی جانآفرین زندگی ست.
در تکاپویی گران، بیهایوهوست.
چهرهاش، رنگینکمانی از بهشت آرزوست.
با نسیمش، هرچه خواهی:
سبز و سرخ و
رنگ و بوست.
وین همه آبادی و شادی از اوست.
جاودان در گردش است این آسمان
فصل بعد از فصل میگردد زمان
نیک میدانی گذشت روز و شب
خود چه میآرد به روز مردمان!
این میان، هر سال از لطف بهار،
با طلوع ارغوان،
بار دیگر میشود جانها جوان.
جای غم، شادیست، جاری در وجود
جای خون ، شوق است در رگها روان.
با پیام دلکش
«نوروزتان پیروز باد!»
با سرود تازهی
«هر روزتان نوروز باد!»
شهر سرشار است از لبخند،
از گل، از امید
تا جهان باقیست این آیین جهان افروز باد!
بوی جان میآید اینک از نفسهای بهار.
دستهای پرگلاند این شاخهها،
بهر نثار.
چون بهار ای همسفر!
ای راهی این رهگذار!
همتی سازنده از جان نفسهایت برآر.
فریدون مشیری
از کتاب: «ریشه در خاک: گزینه اشعار»